۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

میراث

پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم ایا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ خنده دارد از نایکانی سخن گفتن ، که من گفتم جز پدرم آری من نیای دیگری نشناختم هرگز نیز او چون من سخن می گفت همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی روز و شب می گشت ، یا می خفت این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست با پریشان سرگذشتی از نیکانم بیالاید رعشه می افتادش اندر دست در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویسماه نو را دوش ما ، با چکران ، در نیمه شب دیدیممادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویسلیک هیچت غم مباد از این ای عموی مهربان ، تاریخ پوستینی کهنه دارم من که می گوید از نیکانم برایم داستان ، تاریخ من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست پوستینی کهنه دارم من سالخوردی جاودان مانند مرده ریگی دساتانگوی از نیکانم ،که شب تا روزگویدم چون و نگوید چند سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون بس پدرم از جان و دل کوشید تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد او چنین می گفت و بودش یاد داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد کشتگاهم برگ و بر می داد ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم پوستین کهنه ی دیرینه ام با من اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز هم بدان سان کز ازل بودم باز او ماند و سه پستان و گل زوفا باز او ماند و سکنگور و سیه دانه و آن بایین حجره زارانی کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی هر یکی خوابیده او را در یکی خانه روز رحل پوستینش را به ما بخشید ما پس از او پنج تن بودیم من بسان کاروانسالارشان بودم کاروانسالار ره نشناس اوفتان و خیزان تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم سالها زین پیشتر من نیز خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد این مباد ! آن باد ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست پوستینی کهنه دارم ن یادگار از روزگارانی غبار آلود مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود های ، فرزندم بشنو و هشدار بعد من این سلخورد جاودان مانند با بر و دوش تو دارد کار لیک هیچت غم مباد از این کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو کز مرقع پوستین کهنه ی من پکتر باشد ؟با کدامین خلعتش ایا بدل سازم که من نه در سودا ضرر باشد ؟ای دختر جان همچنانش پک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چه بگویم که خود بسیار گویا تر از زبان و قلم من است