۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

بی عنوان

هیچوقت فکر نمیکردم پدر بودن اینقدر سخت باشد.
دلم گرفته. کاش بیشتر میشد با بچه ها بود

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

تمام شد

باور کردنش مشکل بود. اینکه دو سال بتونم جایی را تحمل کنم که برای من نبود. اینکه دوسال باید ببینی و دم نزنی. اینکه همه تو را خر فرض کنند. اینکه کارایی را بکنی که بر خلاف اعتقاداتته. اینکه فقط صبر کنی. هیچوقت اینقدر صبر را توی خودم ندیده بودم. همش صبر. صبر. صبر
برام مهم نیست کجا میرم همینقدری که از اونجا خلاص شدم بسمه. آدمای احمقی که حتی سواد حرف زدن را هم نداشتن. آدمای ادعا و افترا
فکرش هم منو خسته میکنه. فقط میدونم توی این دو سال فرسوده شدم.
موندم توی یه برزخ که ببخشمشون یا نه؟